امروز یعنی سه شنبه 8 مهر 93 ساعت 9 بیدار شدم....بعد از چن ماه تصمیم گرفته بودم برم خونه شیدا اینا کارامو انجام دادم و رفتم .....
.....ساعت 12:35 اینا رسیدم خونشون......چون دو تا بودیم نشد که بترکونیم.....ولی خوب بود......حسابی زحمت دادم.......فقط صحبت کردیم....
....
عصر مامانش اومد کمی هم با ایشون صحبت کردیم.......و بعد رفتیم بازارچه.......اونجا هم خوش گذشت....کوچولو خرید کردیم....
.....
چهارشنبه 9 مهر 93 هم تصمیم داشتم با الهام برم دنبال کارتم چون پست سمت محل اونا بود و هم به سپیده
گفتم که دارم میرم فلان جا اگه دوس داره بیاد....
....
که سره یه اشتباه دیدار با سپیده کنسل شد و با الهام رفتیم و کارت هم جور نشد ....باید به الهام یه کتاب میدادم.......
و بعد رفتم خونه مادربزرگ و عصر هم خونه خودمون....
.........
پنج شنبه 10 مهر تو خونه بودم و کاره خاصی انجام نمیدادم.....
جمعه 11 مهر همه رفتن خونه مادربزرگ به جز من.........موندم خونه و همه جارو جمع و جور کردم..... باید عاطفه رو میدیدم و بهش کتاب میدادم و قرار بود اونم کارت عروسی نرگس رو برام بیاره......بهش گفتم بیاد خونمون.......
ساعت 4 اینا بود اومد خونمون ......کارت رو یادش رفته بود بیاره..........
خیلی کم در حد نیم ساعت شایدم 45 مین نشست و بعد دو تایی رفتیم .......اونو همراهی کردم تا سوار اتوبوس بشه بره خونشون و من هم رفتم خونه مادربزرگ......هوا خیلی طوفانی بود.....فقط خاک بلند میشد.....
...
رسیدم خونه مادربزرگ ........دور تا دوره خونه پر بود......از همون دم در شروع کردم به دست دادن........عمو وسطی.....عمه.......عمو کوچیکه.....مادربزرگ......میلاد.....زن عمو وسطی که به پام بلند شده بود،روبوسی کردیم............زن عمو بزرگه.......و در آخر مامان.........و همون جا نشستم ...
....
همون اول بسم الله عموم شروع کرد به شوخی کردن..
....گفت زینب یکشنبه سرخه حصاریم......گفتم یکشنبه؟؟؟...
..گفت آرره...
..گفتم ما یکشنبه نیستیم....دعوتیم...
...گفت نع عروسی کنسله...
...میریم سرخه حصار گفتم کی کنسل کرد؟..
..مگه دوست توإ؟؟؟...
...خلاصه همینجوری سربه سر من میذاشت و میخندید...
...آخر گفتم شرمنده یکشنبه عروسی دوست منه ، ما هیچ جایی نمیتونیم بیایم بمونه واسه یه روزه دیگه...
......
بچه ها طبقه بالا بودن....وقتی اونا اومدن شلوغ شد.......صورت دو نفرو بند انداختم....
....
رفتم دم در مینا اینا یکی از ابزارای کاره باباش دست بابا بود گفت ببر بده بهشون و تشکر کن.....هیچی یه نیم ساعتی با اون حرف زدم......
اذان مغرب و عشاء رو که داد همه نماز خوندیم و حاضر شدیم رفتیم زیارت شاه عبدالعظیم حسنی....
......
مراسم بود.......نشد بریم زیارت......درش رو بسته بودن..........تو حیاط نماز زیارت خوندیم و چون خیلی سرد بود سریع پاشدیم اومدیم بریم خونه......بیرون حرم کنار پارک یه نیم ساعتی همه نشستیم و صحبت کردیم و شب خونه.......اولین بارون پاییزی وقتی که خونه بودیم بارید.....صدای غرش خفنی هم میومد.....خدارو شاکریمممم......
شنبه 12 مهر روزه عرفه بود.......روزه بودم.......ساعت 2:30 رفتم مسجد محل........دعای عرفه رو خوندم و اومدم.........خوابیدم تا نزدیکای اذان........بعداز افطار من و مامی رفتیم بیرون واسه خریدن یه چیزی که اونم نشد و برگشتیم.......بعدشم داشتم آماده میشدم واسه عروسی نرگس.........
نظرات شما عزیزان: